مدار آبی

معاونت امور جوانان جمعیت هلال احمر استان قم

مدار آبی

معاونت امور جوانان جمعیت هلال احمر استان قم

مدار آبی

انسان برای رهایی از خویش در مدار آسمان می ایستد تا افلاک و ژرفا در نگاهـش اوج بگیرد. در مدار آبی، در بیکران، به جستجـوی انـدیشـه های نـاب آمـــده ایـم. با فــانــوس مهرورزان هلال سرخ "مدار آبی"را روشن نموده ایم تا با نـور دنبال نـور مطلق باشیم.
همراهی شما انتشار نور بر مدار آبی ِ این هلال سرخ است...

بایگانی
آخرین مطالب

یادداشت// مرهمی بر دل های زخمی

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

کم کم داشتیم به مقصد نزدیک می شدیم، خود را آماده کرده بودم تا مرهمی بر دل های زخمی باشم؛ اما چرا پر از آشوب بودم... از خود پرسیدم می توانم تسکین دهنده آلام آنهاباشم؟ آیا می توانم درد و رنج دل مجروحشان را ترمیم کنم؟

در همین فکرها بودم که سیلی از چادرها را دیدم که مردم در کنار ویرانه های برجای مانده از خانه ها بر پا کرده بودند.

تمام تنم به یکباره یخ کرده بود، حس میکردم قلبم توانایی دیدن این هم درد را ندارد، اما با خود گفتم؛ محکم باش، تو باید خنده ای بر لبان این کودکان معصوم بیاوری و باید غمی را از دوش این مردان و زنان رنج کشیده برداری…

شب را در محل اسکان تیم سحر استان قم که فاصله کمی در نقطه صفر مرزی داشت سپری کردم، غرق در افکارم بودم که فردا چگونه با آن همه غم روبرو شوم که از فرط خستگی پلک هایم سنگین شد. چشمهایم را که باز کردم چنان در شور و شوق هدفم غوطه ور شدم که وصف ناپذیر بود. شروع سفرم را میدانستم اما پایانش را نه… حالا که به مقصد رسیده بودم،  صبرم به سر آمد و آغاز شد عشقی که مرا به اینجا رسانده بود…

در آغوش گرفتن کودکان معصوم و بازی با آنها مثل رویش یک حس خوب گمشده در وجودم بود. گویا درون من نیز به قهقه های خنده های آنها نیاز داشت و یا آنها به آغوش و مهربانی های من، وای که چقدر دوست داشتنی تر می شدند زمانی که صورت های غبار آلود و خشک شده از سرما را نقاشی می کردم و همگی با هم دست در دست می چرخیدیم و می چرخیدیم.

دوست داشتم زمان متوقف بشود وقتی که پسر بچه ای از خاطره آن اتفاق هولناک می گفت و وحشت تمام چشمان رنگی اش را فرا گرفته بود… آه خدای من چگونه غم را از دل دخترکی بردارم که عروسکی که برایش آورده بودم را به گوشه ای پرت کرد و خنده بر لبان رنگ پریده اش نقش نبست…

به سوی زن هایی رفتم که با دستان خشک و سردشان دستم رو می فشردند و مرا به چادرشان می بردند، سرد بود ولی لطف و صفایشان دلم را گرم میکرد. زبانشان را بلد نبودم اما می فهمیدم دردشان را، زبان مشترکی است زبان درد و غم این مردم…

هنگامیکه از مصیبت هاشان می گفتند و گریه می کردند و از کاشانه ویرانه شده خود، دلم میخواست زمین دوباره بلرزد و مرا در درونش فرو ببرد.

یک به یک چادرها را میرفتم، دیگر توان راه رفتن نداشتم. مرد جوانی را دیدم که به روی یک تکه سنگ باقیمانده از خانه اش نشسته بود و با حسرت نگاه حزن آلودی به ماشین هایی می کرد که تمام زندگی اش را بار میزند. شاید هم خسته شده بودم از اینکه نمی گذاشتم اشک هایم سرازیر شود. گلویم متورم شده بود از این که فریادهایم را درونش خفه کرده بودم…

زنی به طرفم دوید و خواسته ای داشت و نامه اش را با عجز و لابه در جیبم گذاشت. فقط شرمنده بودم، احساس میکردم وجودم آتش گرفته وقتی که به چادرهایی میرفتم که در سوگ از دست دادن عزیزانشان بودند. ای زلزله نامهربان چگونه دلت آمد مادری را از طفل شیرخوارش جدا کنی… چگونه توانستی پدری را در حسرت صدای زن و فرزندانش بگذاری… زن نحیفی کودک آسیب دیده اش را در یک طرف گذاشته بود و بیلی در دست داشت و خاکها را به یک سو جمع می کرد. و من آهسته از روی خاکی گذشتم که زمانی سر پناهشان بود. خجلت زده شدم وقتی پیرزنی در مخروبه ها نانی که می پخت و  به رسم مهربانی برایم آورد. په بخشنده اند این مردم، این همه مهربانی در برابر حس همدردی…

لحظه به لحظه سفرم برایم تلخ و ناگوار بود. حرف های نگفتنی ام و بغض های فرو برده ام بسیار است، کاش من هم مثل مردی بودم که درددلش را برایم گفت و از مصیبت هایش حرف می زد، از زمانی که بچه هایش را از زیر آوار بیرون آورده بود و اشکی که در چشمانش حلقه میزد وقتی و نتوانسته بود بدن کودک همسایه را زنده بیرون بکشد.

تلاش کردیم و شنیدیم، راه رفتیم و همدلی، همراهی و دلجویی در تمام لحظه ها تنها آرامش بخشی بود که می دانستیم رضایت خداوند در لبخند این خانواده های رنجور است.

پیرمندی فرتوت ما را به سمتی برد که نیمی از گوسفندهایش زنده بودند و ناراحت از شکستن پای الاغی بود که زیر آوار مانده و زجر می کشید. انگار به ته خط رسیده بودم، سرم را پایین انداختم تا اشک هایم را نبیند. از زلزله آنقدر گفت تا رسید به این جمله که تمامی حقیقت این حادثه بود؛ گفت: “شنیدن کی بود مانند دیدن” …

راحله حلاج زاده_عضو تیم سحر استان قم

  • محمد مصباحی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی