یادداشت//دل هایی که در میان مهربانی کودکان مناطق آسیب دیده از زلزله کرمانشاه جا ماند
دل هایی که در میان مهربانی کودکان مناطق زلزله زده استان کرمانشاه جا ماند.
از همان لحظه ای که مطلع شدم بعنوان عضوی از تیم حمایت روانی سحر قرار هست به مناطق زلزله زده کرمانشاه، برویم هم یک حس شادی درونم بوجود آمده بود و هم یک حس نگرانی… شادی برای اینکه میتوانستم همراه تیم برای کاهش الام مردم به مناطق زلزله زده برو م و بعنوان یک عضو کوچک خدمت کنم و از طرفی هم نگران این بودم که آیا می توانم با حضور در آن صحنه ها قطعا دلخراش طاقت بیاروم؟…
اندیشه در پاسخ این سوالات تا مقصد همراه من بود، اما تا وارد اولین روستا شدم و کودکان آن روستا برای بازی گروهی به دور ایستگاه دوستدار کودک و تیم ورزشی و فرهنگی سحر قم تجمع کردند، کلی انرژی مثبت به همه ما منتقل شد که باعث میشد با تمام تلاشم در پی شاد کردن دل اآن کودکان باشیم.
از دختر کوچک و زیبایی به اسم ستایش که کلی باهم گفتیم و خندیدیم و نقاشی کشیدیم و با عروسک دستی من حسابی حرف زد اما مادرش می گفت: هر شب تو خواب با ترس بلند میشه و جیغ میزنه و کلی گریه میکنه تا خوابش ببره ولی الان شاده، تا اون اسراء کوچولویی که پیش ما نمیامد و گریه میکرد اما تا لباس غنچه های هلال را بر تنش کردیم آرام شد و درکنار سایر کودکان مشغول به نقاشی شد.
یادش بخیر، روستاهایی که بچه ها بعد از کلی بازی، موقع رفتن دست ما را میگرفتند و می گفتند: تو رو خدا نرو، بمون باهم بازی کنیم و من نمیدانستم در میان راه رفتن چه کنم که دل کوچکشان نشکند؛ و در آخر با کلی حرف باید متقاعدشان می کردم که باید بروم و آنها هم مهربانانه راضی به رفتن ما میشدند، اما دل خود ما پیش کودکان جا می ماند…
به یاد دارم، سرپرست خانواده ای که میگفت: بعد از کلی خرج کردن برای خانه کوچکمان هر آنچه بود، در یک دقیقه جلوی چشمم نابود شد… دختران دبیرستانی که بعد از مسابقه طناب کشی و وسط بازی به قدری شادبودند و از حضور ما تشکر کمی کردند که واقعا دیدن این همه لحظه های خوب در روزهای تلخ، علاوه بر آرامش بخشیدن به دانش آموزان باعث تقویت روحیه خود ما هم می شد.
روستایی که مردمانش بعد از یک ماه هنوز سرویس بهداشتی و حمام مناسبی نداشتند و اما من فقط میتوانستم گزارش این کاستی ها را به مسولان بدهم چون کاری از دستم بر نمی آمد.
فراموش نمی کنم مهربانی مادر پیری که تمام زندگیش شده بود یک چادر و چند وسیله داخلش، اما بازم روحیه مهمان نوازی و خونگرمی اش پابرجا بود و اصرار میکرد که ما را به داخل چادرش ببرد تا حداقل استکان چایی برای تشکر از حضور و سرکشی به ما تعارف کند. و مادری که روی من را میبوسید و تشکر میکرد که آمده ایم و باعث شادی کودکانش شدیم.
تک تک این لحظات هم دلم را به درد می آورد و هم باعث بیشتر شدن انگیزه و روحیه برای خدمت رسانی به مردم می شد. امروز بازگشته ایم به شهرهای خود و امیدوارم حتی برای چند ثانیه هم که شده توانسته باشیم خنده ای از ته دل روی لب های مردم آورده باشیم.
الهام قنبری_عضو تیم سحر جمعیت هلال احمر استان قم
- ۹۶/۱۰/۰۳